بي رحمانه ترين اتفاق دنيا ...

ساخت وبلاگ


پاياني براي قصه ها نيست؛


نه بره ها گرگ مي شوند ونه گرگ ها سير...


خسته ام از جنس قلابي آدمها,


دار مي زنم خاطراتي را که مرا دور کرد از روياهايي شيرين ...


حالم خوب است اما...


لحظه هام درد مي کند...       


لحظه هايي که گاهي فراز داشت و گاهي فرود...


لحظه هايي که با تلخي هايش بيشتر خو داشتم تا با شيرينيهايش...


لحظه هايي که در آن پاي رفتن نداشتم... !


لحظ هايي که از آن دست نيافتني هايش را هميشه  مي خواستم و نشد... !


و گاهي از آن دسته خواستني ها شدم ...


ولي ساده ي ساده اسير پاي شکسته ام شدم ؛ و لحظه هايم مست از آن آرزوهاي دست نيافتني ام...


دنيايم گاهي برعکس مي شد...


و در اين اوج خواستن ها  ،  بهشت بهانه اي شد براي نرفتن  ...


که حتي لحظه هاي شيرين وصال  هم شد ، وقت خداحافظي...


و باز هم خوشخيالي و آرزوي بلند...


کاش مي شد، آغوش رفتن را براي يکبار هم که شده ، همانطور که در آرزوهايم هست ببينم ، کاش براي يکبار هم که شده غافلگيرش شوم...


من حتي با خدا هم شرط بسته ام...


که غافلگير رفتنم نشوم...


شبها کسي نمي خندد و روزها هم خنده مفهومش را زير نور آفتاب پهن کرده شايد نم هايش خشک شود...


کسي نمي داند ...


که چقدر خنده هايم درد مي کند؟


اين روزها گاهي شناسنامه ام را ورق مي زنم ، به صفحه ي آخرش مي رسم...


صفحه آخر شناسنامه زياد مهم نيست!


هنوز صفحه آخر اين شناسنامه ي خاک گرفته ، خالي است...


و مفهومي ندارد اين خالي بودن...


بعضي اوقات بايد خوب در  آينه نگاه کني؛


ببيني هنوز زنده اي يا نه؟      


گاهي دلم خيلي مي گيرد،


گاهي دو کلمه حرف مهربانانه مي خواهد!


نه از شکل دوستت دارم؛ نه! بي تو ميميرم؛ نه!


فقط ساده ، شايد مثل:


دلتنگ نباش؛ فردا روز ديگري است... .


در اوج تنهايي هايم گاهي ، صداي آب مي آيد...


در حوض دلتنگيم چه مي شود شنيد ؟


کمي آهسته تر...!


غصه ام اين است که ، ماهي کوچک دلم را ميان دستان سنگين روزگار مي بينم!


و غروب که مي شود ، ماهي کوچک دلم ، سر از حوض دلتنگي بيرون مي آورد و حجم سرخي شفق را مي نگرد...


مي گويند غروب جايي ست که خورشيد براي آسمان مي ميرد...


مي خواهم غروب کنم ، آسمان من کجايي....


يادم مي آيد ، يک بار وقتي مي خواستم  جاده اي را تجربه کنم ،  با خودم گفتم دلم را مي برم...


با خوشحالي پرسيد کجا؟


گفتم: ... از يادم.


         






درد دارد وقتي با تمام وجود مي خواهي بروي  ... و همه مي گويند ، مگر دوست نداري بماني!


وتو نمي تواني ثابت کني که هر شب با ياد عاشقانه هاي اين دنيا خوابت مي برد...


دوست داشتن يا نداشتن که به رفتن و نرفتن ارتباطي ندارد...


گاهي نيمه هاي شب ، اين بغض لعنتي است که به جاي عاشقانه هاي دنيا ، دل را نوازش مي کند و دلتنگي را  بي خواب ...


با من لج نکن بغض نفهم...


اينکه خودت را گوشه دلم قايم مي کني چيزي را عوض نمي کند،


بالاخره يا اشک مي شوي در چشمانم؛ يا عقده در دلم...


آهاي بغض دوست داشتني ، از اين به بعد ، بيا شبهايمان را با هم مرور کنيم...


شبهاي با هم بودنمان را...


من درد مي کشـــم اما تو چشمهايت را ببـــند !        


 



غنچه اي پژمرده در گلزار مي فهمد فقط



براي دلم دعــا کنيد...!


دلم خواب بي کابــــوس مي خواهد...!


دلم کمي خــدا مي خواهد ...کمي سکــوت...


دلم ، دل بريــدن مي خواهد ...کمي اشــک ...کمي بهــت ...


کمي آغــوش آسمانـــي...


کاش در امتداد بي کسي ها  دلم را جستجو نمي کردم....


باز هم بايد بگويم... مي خواهم تنها بروم...!


ترس از هيچ چيز ندارم...


وقتي يقين دارم بيشتر از خودم کسي  دلم را دوست نخــواهد داشت...


مي خواهم دلم را بردارم و بروم...!


ترس براي چه؟


هرچه که از دست مي رود بگذار برود...


چيزي را که به التماس و ذلت به اين خاک بي معرفت دنيا ، آلوده باشد نمي خواهم...


حتي زندگي...


حتي عشق...


بي رحمانه ترين اتفاق دنيا اين است که هر روز چشمانم را باز مي کنم و نفس مي کشم... آن هم در هواي دلتنگي...


خسته ام...!


گاهي با خودم مرور مي کنم ، اين دلتنگي ها را و با حواي دلم نجوا مي کنم ، که دوباره سيب بچين حوا...


بگذار از اينجا هم بيرونمان کنند...


روزگاريست که شيطان هم فرياد ميزند: سجده خواهم کرد؛ آدم پيدا کنيد... 


کبوتران دل شکسته......
ما را در سایت کبوتران دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8golkhari3 بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:08