بغضي به سنگيني بودن...

ساخت وبلاگ

بايد بروم ...


اما نمي دانم کجا...


اينجا ، بوي غربت مي دهد ، بوي هق هق داغي که بر قلبي مجروح نشسته...


اينجا ، چشمها را شعله ي غصه اي تلخ و جانکاه فرا گرفته ...


اينجا ، قله هاي درد سر به فلک کشيده و آه از نهاد سينه هايي سوخته سرکشيده...


اينجا اما ميهماني اشک به راه افتاده و چشماني گريان ، تاب ماندن در حدقه ندارند...


اينجا ، صداي ناله مي آيد و ضجه ...


اينجا ، رهگذران هم متحير از گريه هاي بي اراده و اشکهاي روانند...


و در حجم حيرت و درد ، باور سنگدلي آن آسمان آبي هميشه مهربان ، سخت تر است ... آسماني که با کور سوي ستاره اي لبخند به لب مي نشاند و با بي قراري ابري، آغوش مي گشود...


اينجا ، دستي لرزان است ، بلند شده به سمت وسعت بي کران مهرباني آن نسيمي که قرار بود ، آرامش بياورد ...


نايي براي گريه و اشک هم نمانده ، چه برسد به فرياد...


چشماني که تيره مي شود از بي تابي و حنجره اي که کم مي آورد در فرياد ...


بغضي به سنگيني بودن...مرهمي مي خواهد از جنس رفتن...


بغضي که راه گريه را هم گرفته ... بغضي که مسير فرياد را هم سد کرده ...


اين درد را به کجا بايد برد...


تجربه اين درد سنگين ، تلخ ترين و سهمگين ترين تجربه اي است که روزگار مي خواهد بچشاند...


و بايد بروم...


اما نمي دانم کجا...


کبوتران دل شکسته......
ما را در سایت کبوتران دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8golkhari3 بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 27 مهر 1395 ساعت: 0:56